محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

پسملی قند عسلی

چقدر این روزهای من زیباست.................

پسرم سلام الان ساعت 2نیمه شبه و شما بعد از کلی شیطونی لالا کردی امروز شما 3 ماه و 20 روزه شدی ماشاالله...... دیروز من وبابا شما رو برای چکاب بردیم دکتر.مامانی دکترشما اقای دکتر مرندی هستن یه پزشک مهربون و خوب که دیروز مشخص بود خودتم خیلی دوستش داری اخه موقعی که معاینت میکرد نگاهش میکردی و براش میخندیدی خداروشکر همه چیت نرمال نرمال بود وزنتم ماشاالله خیلی خوب بود ما خوشحال برگشتیم خونه   پارسا جونم گاهی اوقات فکر میکنم من وقتی تو رو نداشم چی بودم؟؟؟واقعا چی بودم؟و به این نتیجه میرسم که هیچی نبودم این روزا حالم خیلی خوبه مامان همونطور که تو در کنار من ارامش میگیری من در کنار تو هزار  بار بیشتر اروم میشم این روزا ...
21 اسفند 1392

لبخند زمستانی

تو لبخند میزنی و خورشید به زیبایی طلوع می کند تو لبخند میزنی و باران  عاشقانه می بارد  تو میخندی و زمستان قلب من بهار می شود  غم وغصه راهی دورترین دیار می شود گویی لبخند تو پیوند تمام زیبایی های دنیا با من است  لبخند زمستانیت بی خزان نازنین من.... ...
15 اسفند 1392

دلم برا کوچولوییات تنگ شده....

پارسای مامان این روزا وقتی خوابی باید ساکت بشینم که بیدار نشی وقتی هم که بیداری باید مدام بغلم باشی و راه برم تا گریه نکنی دیگه به شکلک در اوردن و بازی کردن راضی نمیشی فقط بغل میخوای  شیر خوردنت تو روز کمتر شده ولی شبا تا دلت بخواد برا شیر خوردن پا میشی خستم مامانی  یاد کوچولویات افتادم و دلم برا اون موقع ها که ارومتر بودی تنگ شد موقعی که این شکلی بودی ..................   ...
8 اسفند 1392

اولین لباسی که بابا برای پسرش خرید..............

 پسری این لباس و بابا وقتی شما تو دل مامان بودی و 7ماهت بود برات خرید و کلی ذوق داشت که یه روزی بپوشیش الان هوا سرده و نمیتونی بپوشی تا موقعی ام که هوا گرم بشه دیگه برات کوچولو شده بنابراین گفتم چند تا عکس با این لباست داشته باشی........   ...
8 اسفند 1392

اندر حکایت3ماهگی محمد پارسا

سلام قند عسله مامان قربونت برم که مثل فرشته ها اروم خوابیدی اخه مامانی امروز شما حمام رفتی و تر و تمیز شدی شیرت و خوردی و مثل یه پسر خوب خوابیدی این عکیس برای همین الانته پسریم مامانی امروز 29بهمن ماه هست و شما 3ماهه شدی 3ماهی میشه که اومدی تو زندگی من و بابایی و زندگیمونو از یکنواختی در اوردی دیگه وقت سر خاروندن برام نزاشتی پسری صبح ها ساعت8/30_9 از خواب پا میشی و برا همه چی میخندی برا لوستر و پرده و جغجغه و انگشتای مامان و..........خلاصه صبح ها که سرحالی برا ترک دیوارم میخندی مامان.فدای اون چال صورتت که وقتی میخندی رو صورتت میفته عشقم تازگیا یاد گرفتی گردنت و از بالش جدا میکنی و میاری بالا مثلا میخوای بلند شی ولی مامان تو هنو...
30 بهمن 1392