اخرین شبی که محمد پارسا تو دل مامانشه
دوباره سلام پسر گلم
عشق مامان میدونی امشب چه شبیه؟شبی که دیگه داره انتظار مامانی و بابایی تموم میشه فدات شم.هستی مامان خیلی کار دارم بخاطر همین حرفام و برات خلاصه میکنم.عزیزم نمیدونی چه حسی دارم امشب هم دلم میخواد زودی فردا صبح برسه هم محمد پارسای مامان از همین الان دلم واسه تو دل مامان بودنت تنگ شد.اخه نمیدونی چه لذتی داره تکون خوردنات برام مامان.
دلم برا لگد زدنات برا سکسکه کردنات برا وول خوردنات برا موقع هایی که تکون نمیخوردی و مامان نگرانت میشدم و وقتایی که خیلی تکون میخوردی و مامان بازم نگرانت بودم برا سونوگرافی رفتنا و دیدن تو برا شکم گندم که چون تو توش بودی خیلی دوسش داشتم برا همش دلم تنگ میشه مامانی..
ولی عوضش میای بغلم و میشی عشق و امید و همه ی دار و ندار مامان.ساکت و برات اماده کردم و کلی لباس خوشگل برات گذاشتم..
پسرم فرداشب این موقع تو بغلمی عزیزم 29/8/1392
خاله زینب و امیر مهدی تو راهن و دارن میان دایی ابوالفضلم که دانشگاست هر روز زنگ میزنه سراغت و میگیره که اومدی یا نه و برا اومدنت همه دیگه تابشون رفته پس بیا عزیزم بیا و با اومدنت زندگیمون و پر از شادی کن.
دوست دارم پسر مامان