روایتی موقت از 6ماهگی پارسایی........
سلام یکی یدونم گل گلدونم چراغ خونم........
مامانی اومدم یکم برات بنویسم و زودی برم پست 6ماهگیت یکم دیر شد پسری اخه تو تب داری و بیحالی ومن باید مواظبت باشم.......
دیر مینویسم ولی عوضش پر و پیمون اخه مامانی با پایان این ماه از زندگیت کلی تغییر و تحولات برای جنابعالی اتفاق افتاده از غذا خور شدنت و بدون کمک مامان نشستنت و مهمتر از همه روییدن اولین مروارید پسرم و دندون در اوردنت...........
مامانی دوشنبه 29اردیبهشت نوبت واکسن 6 ماهگیت بود بابا من و شما و عزیز و رسوند مرکز بهداشت و خودش در رفت اخه بابا اصلا نمیتونه گریه تو رو ببینه و این موضوع خیلی ناراحتش میکنه اولش شما مثل یه پسر خوب نشسته بودی و منتظر بودی تا نوبتمون بشه ......
این شکلی..
بعد خانم پرستار صدامون کرد و شما رو وزن کرد ماشاالله 10400بودی و قدتم 68بود دوباره این خانمه شروع کرد به غر زدن که پسرتون وزنش زیاده و رژیم بدبد بهش و این چرت و پرتا که منم خودم و زدم به کوچه ی علی چپ.
الهی بمیرم برات مامان دوتا واکسن داشتی که بعد از دادن قطره بهت یکی رو به پای راستت زد اینجا عزیز نگه داشته پاهات رو
و بعد به پای چپت واکسن زدن
فدات بشه مامان که شما اینقدر پسر ارومی هستی زیاد گریه نکردی ولی تب داری و بیحالی مامان جون.این چند روز خونه عزیز بودیم و عزیزم کمک مامان کلی مراقبت بود اینجا هم بغل عزیزی در حال هوا خوری.......
این یه روایت موقت بود از این ماهت جمعه میام و مفصل برات مینویسم و عکس میزارم از 6ماهگی دردونم........
پس تا بعد.............................