محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

پسملی قند عسلی

اخرین شبی که محمد پارسا تو دل مامانشه

دوباره سلام پسر گلم عشق مامان میدونی امشب چه شبیه؟شبی که دیگه داره انتظار مامانی و بابایی تموم میشه فدات شم.هستی مامان خیلی کار دارم بخاطر همین حرفام و برات خلاصه میکنم.عزیزم نمیدونی چه حسی دارم امشب هم دلم میخواد زودی فردا صبح برسه هم محمد پارسای مامان از همین الان دلم واسه تو دل مامان بودنت تنگ شد.اخه نمیدونی چه لذتی داره تکون خوردنات برام مامان. دلم برا لگد زدنات برا سکسکه کردنات برا وول خوردنات برا موقع هایی که تکون نمیخوردی و مامان نگرانت میشدم و وقتایی که خیلی تکون میخوردی و مامان بازم نگرانت بودم  برا سونوگرافی رفتنا و دیدن تو  برا شکم گندم که چون تو توش بودی خیلی دوسش داشتم برا همش دلم تنگ میشه مامانی.. ولی عوضش میای ...
28 آبان 1392

حرف های دل بابا برای پسرش

سلام پسر بابا خوبی؟ من که دلم لک زده برا  دیدنت. الان که به روزای اخر نزدیک میشیم  احساس میکنم  هر روز یه ماه میگذره و انگار قصد تموم شدن نداره این  یه هفته. من به مامانت امشب گفتم وقتی تو دنیا بیای وقتی که داری گریه میکنی اگه اون باهات بحرفه تو بدتر میکنی و بیشتر گریه میکنی و وقتی من با تو بحرفم تو اروم اروم میشی و من کلی حال میکنم. مامانت ناراحت میشه که اینجور میگم ولی چیزی که نمیدونه اینکه یهمرد فقط میتونه حرفای یه مرد و بفهمه.مثل من و تو پسرم زود و سالم بیا که  بابا دیگه طاقت دوریت و نداره.   دوستت دارم  پسر گل بابا........ ...
23 آبان 1392

روزی که فهمیدم تو پسملی هستی

سلام پسملیه من دوباره اومدم تا برات بنویسم.بنویسم از یکی دیگه از بهترین روزای عمر مامانیت خانم دکتر برای اینکه از سلامتیت باخبر بشیم برام سونوی غربالگری نوشت اولش خیلی شک داشتم که برا انجامش برم یا نه؟ ولی بابایی گفت حتما باید بریم و سونو رو انجام بدیم و زنگ زد به مرکز پزشکی نسل امید و وقت گرفت روز١٣٩٢/٢/٢٩بود صبح ساعت ٩ وقت داشتیم خونه ی مامان مریم بودیم و بعد از خوردن صبحونه با بابایی راهی شدیم و اومدیم که ببینیمت عسله مامان. مامان خیلی استرس داشتم اخه گفته بودن تو این سونو میگن که تو جیگر من پسمل کاکل زری هستی یا دخمله پیرهن پری.راستش و بخوای خیلی دوست داشتم که تو کاکل زری باشی بابایی رو خسته ک...
22 آبان 1392

درد و دل مامانی و پسملی

سلام پسرم سلام محمد پارسای مامان سلام تمام دارو ندار مامان خوبی عزیزم؟ اومدم یکم برات بنویسم تا دوباره شارژ بشم ومنتظرت بمونم تا بیای  بغلم عشقم.این روزای اخر خیلی داره سخت میگذره مامانی.اصلا نمیگذره.انگار این روزگار نمیدونه مامانی داره از عشق پسرش دیوونه میشه و دوست داره زودتر ببینتش. هفته ی پیش روز عید قربان سیسمونیت و چیدیم و به مامانیا و عمه میترا و زن عمو مریم و بقیه گفتیم اومدن سیسمونی خوشمله پسرم و دیدن. مبارک پسر خوشگلم باشه .دست عزیزو بابایی رضام درد نکنه بخاطر زحمتاشون سر فرصت میام و عکسای سیسمونیت و میزارم. محمدم شنبه 27/7 رفتیم سونو ولی خیلی ناراحت برگشتیم اخه اقا دکتره کلی ترسوندمون و گفت ...
22 آبان 1392

اولین روزی که فهمیدم تو هستی

سلام پسملیه مامان خیلی خوشحالم که برات وبلاگ درست کردم و میتونم برات بنویسم اخه نمیدونی چقدر عاشقته مامانیت و دلش میخواد تو از عشقش به خودت خبر داشته باشی بهترین روز زندگی مامان بعد از اون روزی که با باباییت اشنا شدم روزی بود که فهمیدم تو اومدی تو شمکم دردونه ی مامان همیشه دوست داشتم باباییت و سورپرایز کنم وخبر اومدنت و یه جور خاصی بهش بگم که خیلی شوکه بشه ولی نشد 5فروردین سال 1392ساعت تقریبا6 بعداز ظهر مامانی بیبی چکم مثبت شد میدونی یعنی چی عزیز دلم؟ یعنی فهمیدم تو اومدی تو دلم اون روز مهاباد بودم خونه ی ننه منور اینقدر هول شده بودم و اشک تو چشمام جمع شده بود که بابایی و عزیز خیلی زود فهمیدن قضیه از چه قراره ...
4 آبان 1392